سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا! . . . در دیده ام نور و در دینم بینش بنه . [امام صادق علیه السلام]

اینجا تهران است. ساعت نه و نیم شب، آخرین شب پاییز 88، دانشکده فنی دانشگاه تهران، طبقه منهای 2، سایت ژئودزی.
من هستم و من. سکوت کم سابقه ای را تجربه میکنم. تنها صدایی که شنیده میشود ناله های فن کامپیوتری است که دارد نفسهای آخرش را میکشد. و البته صدای دوردست بوق ماشینی در خیابان که بی گمان راننده اش نمیخواهد حتی ثانیه ای از این شب را برای بودن در کنار عزیزانش از دست بدهد.
تنهایی امشب من نیز بی گمان به بلندای همین شب است. امشب از آن شبهایی است که نمیتوانم بگویم چه مرگم است. واقعا نمیتوانم. حسی ویران کننده که تشکیل شده از تنهایی، دل تنگی، بی حوصلگی، خستگی، و یک سری چیزهای دیگر که نمیدانم چیست ولی قبلا تجربه شان کرده ام.
دلم تنگ است. دقیقا میدانم همین الان هزار کیلومتر آن طرفتر در خانه دوست داشتنی مان چه خبر است. برادرها و خواهرهایی که پشت سر هم با لبخندی بر لب وارد خانه مان میشوند و نوه هایی که صدای بلند "سلام آقاجون" و "سلام مامان بزرگ" هایشان تمام فضای خانه را پر میکند. بچه های شرّی که شب چله برایشان فقط و فقط در خانه آقاجون معنی پیدا میکند.
و باز این منم که ششمین یلدا را باز هم با آه کشیدن خواهم گذراند. نمیدانم چرا شش سال است که تمام کارها و اتفاقات و بلایا و همه چیزهایی که خدا میخواهد سر من بیاورد دقیقا شب چله بر من نازل میشوند؟! امسال اینقدر بی حوصله ام که حتی انگیزه جنگولک بازی های هر ساله خوابگاه را هم ندارم. جنگولک بازی هایی که البته هیچ وقت برای عوض کردن مزه تلخ یلدای غربت به اندازه کافی شیرین نبوده اند.

الان است که زنگ بزنند و یکی یکی دلم را بسوزانند و از خوشی هایی که بر آنان در این شب میگذرد بگویند. و البته آخرش بگویند "جایت خالی". آها زنگ زدند...

---

پ.ن : جدیدا حضرت حافظ یک 20 لیتری بنزین دستش گرفته است و با هر بار فال گرفتن تمام 20 لیتر را تا قطره آخرش روی آدم خالی میکند و سر آخر با فندک اتمی اش انسان را به آتش میکشد. مثل امشب که گفت:
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو            جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو ...


کلمات کلیدی: یلدا

نوشته شده توسط 88/9/30:: 9:32 عصر     |     () نظر

نوار کاست سونی

مدتی است یکی از لذت بخش ترین کارهایم این شده است که در حال وول خوردن لابلای صفحات اینترنتی، آهنگهای روی سیستمم را به صورت تصادفی گوش میکنم. یعنی پِلی لیستی از تمام آهنگهایم را باز میکنم و با مدیا به صورت رندوم گوش میکنم. دنیایی زیبا برایم ساخته است این کار. زیباترین و جذابترین قسمت این برنامه این است که نمیتوانی حدس بزنی آهنگ بعدی چیست و چه کسی میخواهد صدایش را داخل گوشت هُل بدهد. و اینجوری است که یک آهنگ قدیمی با ترانه ای فوق العاده که مرا در دریایی از احساسات پروانه ای غوطه ور کرده است قبل از "خوشگلا باید برقصن" قرار میگیرد. وهمین جذابیت این کارِ به ظاهر مضحک است.
ترانه ها مدام من را به دوران کودکی و نوجوانیم هل میدهند. نمیدانم چرا نمیتوانم جلوی این غلت خوردن به گذشته را بگیرم. خیلی وقتها دوست دارم فقط و فقط آهنگ را بشنوم و اصلا به این کاری نداشته باشم که اولین بار کی صدای این خواننده را شنیده ام یا ترانه سرای آن کیست، ولی به هیچ وجه توان این کار را ندارم. ترانه ها زور بیشتری دارند انگار. و نمیدانم دلیلش چیست. آنها، آن خواننده ها، آن ترانه ها و آهنگها در روح من حک شده اند. کار کار برادرهایم است!

من در شرایط جالب و در خانواده ای جالبتر بزرگ شده ام. به این خاطر میگویم شرایط جالب چون سنین کودکی و نوجوانیم را لای دست و پای سه برادر که به ترتیب ده ، یازده و سیزده سال از من بزرگتر بوده اند، و البته هنوز هم هستند، قد کشیده ام. زیر دست و پای سه جوان دهه شصت و هفتاد. سه برادر بزرگتر که علیرغم اشتراکات فراوان هر کدام در دنیاهایی متفاوت زندگی میکردند. کلا برادران جوان آن روزها و الگوهای نوجوانی من دنیاهای جالبی داشتند. یکی سابقه رزمندگی و جبهه و جنگ آن هم در سن هفده سالگی را در کارنامه داشت و دیگری کسی بود که همیشه افتخار داشتن اولین نوار اریجینال اِبی و داریوش آن سال، در بین بچه های محل و جمع پسرخاله ها، متعلق به او بود. و برادر دیگرم که اولین بار کتابهای رنگ و رو رفته شاملو و اخوان ثالث را در کتابخانه کوچک او دیدم. تصویر روی جلد "دیر آمدی ری را" ی سید علی صالحی، که همیشه پشت شیشه قفسه کتابخانه اش بود، هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشود. وخب اینگونه بود که من نیز به حکم تقدیر تمام این دنیاها را به صورت دست دوم تجربه میکردم. دنیای جوانانه برادرهایم که برای من دریایی از الگوهای بد و خوب بود.
منتها تمام آن دنیاهای جور و واجور در محیط خانه ما یک وجه مشترک برجسته داشتند. یک چیز وجود داشت که در تمام این دنیاها جاری بود. و آن وجه مشترک چیزی نبود جز تـــــــرانه.

وجه اشتراک فوق العاده ای که نماد آن یک جا نواری چوبی بزرگ بود، توی تاقچه اتاق، و تا خرخره پر از نوارهای کاست رنگ و وارنگ. و یک استریو آیوا با باندهای بزرگ قهوه ای رنگ که دنیای کودکی و نوجوانی من را پر کرده بود از ترانه های عاشقانه. همیشه و همه جای نوجوانی من بدون اینکه من بخواهم پر بود از ترانه های ناب آن زمان. ترانه هایی که مثل آنها را این روزها خیلی خیلی کم میشود پیدا کرد. این ترانه ها همیشه در پس زمینه تمام دقیقه هایم وجود داشته اند. در تمام عصرها، صبح ها، شبها و حتی ظهرهایی که آقاجون خواب بود و نمیشد صدای ضبط رو زیاد کرد. در تمام دقایقی که من مشق مینوشتم، با خواهر کوچک ترم بازی میکردیم، برنامه کودک میدیدم یا توی حیاط با آن دوچرخه دسته خرگوشی در حال چرخیدن دور باغچه بودم، صدایی وجود داشت که میخواند

ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه من
چه خوبه با تو رفتن، رفتن همیشه رفتن...

و یا صدایی که داد میزد

با هر نگاه
بر آسمان این خاک
هزار بوسه میزنم ...

ترانه های ابی، گوگوش، داریوش، سیاوش، فرزین، ستار، هایده و مهستی و ده ها خواننده دیگر که هر بار صدایشان را میشنوم بی اختیار لشکری از خاطرات شروع به رژه رفتن در ذهنم  میکنند.
بارها پیش آمده است که یک ترانه خیلی قدیمی را شنیده ام و ناخودآگاه شروع کرده ام به زمزمه کردن آن و جالب این که ترانه را کامل حفظ بوده ام. در حالی که مطمئن بودم حداقل در هفت هشت سال گذشته همچین آهنگی را نشنیده ام. این ها همان ترانه هایی هستند که در اعماق ذهن من حک شده اند و هرازگاهی به صورتی لذت بخش در وجودم بازخوانی میشوند. ساعتی پیش یک بار دیگر همین اتفاق افتاد. ترانه ای بود از فرزین

اگه روزگار بی رحمه تو مهربون باش
اگه آفتاب می سوزونه تو سایبون باش
حالا که تنهایی پای جونم نشسته
بیا واسه منِ تنها تو همزبون باش
تو مهربون باش
اگه سرما کمین کرده کنار باغچه
واسه گلهای نیمه جون تو باغبون باش
تو مهربون باش ...

 

پ.ن: نمیتوانم غلت نخورم، نمیتوانم. کار کار برادرهایم است.


نوشته شده توسط 88/8/3:: 3:25 عصر     |     () نظر

به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمایید.

سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اعلام کرد کلیه عوامل هماهنگ کننده و مسببان زلزله ظهر شنبه تهران که بی تردید سر در آخور آمریکای جهانخوار و صهیونیست های بی ناموس دارند به همت سربازان گمنام شناسایی شده و هم اکنون یا بازداشت شده و در راه کهریزک میباشند یا تحت پیگرد بسیار شدید قرار دارند یا دیگر خودشان تواب شده دارند میروند خود را به یکی از شعبات بسیج در سراسر ایران اسلامی معرفی کنند.

ان شاالله این فتنه عظیم نیز همانند فتنه پیچیده اینتلجنت سرویس و سازمان سیا و فیس بوک و سایت ضدانقلاب بالاترین و موسوی و کروبی و خاتمی و نبوی و سازگارا و علیرضا نوری زاده و غیره با هشیاری ملت حزب الله خنثی شده و تا 24 ساعت دیگر چشم فتنه را در خواهیم آورد و در یک مصاحبه تلویزیونی پس از اخبار 21 از شبکه یک این چشم اهریمنی را جلوی ملت همیشه در صحنه تواب خواهیم نمود.

بدینوسیله به کلیه افراد حقیقی و حقوقی اخطار میشود هر گونه تلاش برای بالا پایین پریدن و ورجه وورجه کردن در راستای ایجاد پس لرزه تلقی شده و در حکم محاربه با نظام میباشد. فلذا ایجاد هرگونه ویبره حتی ویبره ریز و همچنین انواع حرکات موزون علی الخصوص بندری نیز در کلیه اماکن عمومی و خصوصی تا اطلاع ثانوی ممنوع میباشد.

 

روابط عمومی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران

 

 


کلمات کلیدی: زلزله، سپاه پاسداران، اخطار

نوشته شده توسط 88/7/25:: 4:38 عصر     |     () نظر

روزهای ملال آوری را میگذرانم. نمیدونم چرا اینقدر احساس بیهودگی میکنم. الان یه ده روزی میشه عملا و رسما نوعی زندگی گیاهی رو تجربه میکنم. مثه یه گل شمعدونی! یا کاکتوس! مهمترین کارهایی که میکنم اینه که آب میخورم، غذا میخورم، تو نت میچرخم و البته اغلب شبها هم میخوابم.نمیدونم، شاید این علائم یه جور افسردگی مزمن باشه. از اون افسردگی ها که با سرد شدن هوا میاد سراغ آدم. باید قبل از اینکه کارم به بیمارستان روزبه بکشه یه مشاوره ای با یه روانشناس بزنم. بیمارستان روزبه رو دوس ندارم چون دو رو بر میدون قزوینه. میدون قزوین هم که خب مطمئناٌ خاطرات خوشی رو به ذهن آدم متبادر نمیکنه!

امروز یه ای میل از یه دوست واسم رسید که توش آدرس یه بلاگ رو داده بود. بلاگ خاطرات یکی از جوونای دهه شصت ایرانه و سعی کرده توی اون بیطرفانه فقط فضای جامعه رو تصویر کنه.

وقتی رفتم سراغش انگار پرت شدم تو یه دریا از خاطرات سیاه و سفید کودکی. تجربه یه حس نوستالژیک فوق العاده بود. یه حس غیر قابل وصف که فقط دهه شصتی ها میتونن درکش کنن. سالهای دهه شصت. دهه ای که من و خیلی از دوستام و احتمالا مادر بچه های آینده ام توش به دنیا اومدن. دهه ای که بزرگترین تصویرش توی ذهن ماها جنگه. سالهای جنگ . سالهایی که همه چیز زیر سایه جنگ و جبهه و رزمنده و شهید بود. "شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، رزمندگان غیور اسلام در جبهه های نبرد حق علیه باطل ... ". وقتی فکرشو میکنم میبینم خیلی خوشحالم از اینکه حداقل تو اون سالها بچه بودم و این سوال واسم پیش نمیومد که چرا داداش بزرگام واسه دیدن یه فیلم مجبور بودن برن ویدئوی داییم رو لای پتو بپیچن بیارن ، چرا باید فیلم شعله رو با هزار بدبختی گیر میاوردن و زیر پیراهنشون، پشت سگک کمربندشون، مخفیش میکردن و دور از چشم آقاجون تلویزیون رو میبردن تو اتاق و با ترس و لرز یه فیلم رنگ و رو رفته رو تا صبح 3 بار میدیدن. ولی خوب خودشون میگن همون دزدکی فیلم دیدن لذتی داره که نمیشه با هزارتا سینما و صدای دالبی عوضش کرد. یکی از داداش هام میگفت حتی همون پیغام Dust on the Head ویدئو رو با همه این دی وی دی ها عوض نمیکنم. ویدئویی که از بس هدش رو با ادکلن تمیز کرده بودن حتی از خود داییم بیشتر بوی ادکلن میداد.

اون سالها همیشه یکی از بزرگترین و عمیقترین حسادتهای کودکی من نسبت به پسر دایی ای بود که مجبور نبود ساعتها چشم بدوزه به ساعت دیواری خونه تا بالاخره عقربه بزرگش بره روی پنج و برنامه کودک با اون ووله بق بق بق بق بق شروع بشه. جابر میتونست تو هر ساعتی که دلش میخواست اون فیلمی که با ماژیک قرمز روش نوشته بود "برنامه کودک" رو بذاره و با دیدن تام و جری بی سانسور نشئه شه. اینقدر اینو دیده بود که هر وقت سر راه برگشتن از مدرسه میرفتم خونشون کارتون ببینم چشم بسته تموم صحنه هاشو واسم تعریف میکرد.

سالهای خاکستری ای بودن اون سالها. چند وقت پیش یه روز مامانم سورپریزم کرد. یه پوشه که لاش پر از کاغذ و دفتر بود داد دستم. اون پوشه کاهی بزرگ سبزرنگ صندوقچه خاطرات شیرینترین لحظات زندگی من بود. اون پوشه کاهی بزرگ سبز رنگ پرونده مهد کودک من بود.

تموم نقاشی هام، تموم کاردستی هام، تموم "بچسبانید" ها و تموم "رنگ کنید" ها، همشون بودن. تکون دهنده ترین صفحه دفتر نقاشی ام صفحه ای بود که مرضیه جون گوشه سمت راستش نوشته بود "نقاشــی آزاد".

وچیزی که منِ 6 ساله کشیده بودم یه هواپیمای کج و کوله بود که وسط صفحه جا خوش کرده بود. زیر هواپیما دو تا دایره سیاه توپُر که داشتن باسرعت سمت زمین میومدن. بمبهای دایره ای سیاه. و پایین صفحه هم یه آدمک تفنگ بدست که تفنگش رو به مسخره ترین حالت ممکن به سمت هواپیما نشونه رفته بود. و در نهایت یه خط چین قرمز رنگ که از نوک تفنگ به سمت هواپیمای سیاه بمب انداز شلیک شده بود. این تصویر ذهنی چیزی بود که توی تخیلات آزاد من و خیلی از هم دوره ای های ما رژه میرفت. نبرد حق و باطل. توی ذهنمون نه خاله شادونه بود، نه فیتیله ، نه فوتبالیستها، نه صبح بخیر بچه ها و نه هیچ چیز دیگه.

تموم اون سالها با تموم سختی و خاطراتش گذشت و من هنوز خوشحالم از اینکه تو اون سالهای سیاه دنیای من رنگی بود. مثه دنیای تموم بچه ها. همه چیز رو خوب و خوشگل میدیدم. حتی روزایی که تو خونه صحبت از قطعنامه و جام زهر بود و آقاجون من مثه خیلی از آقاجون های دوستام تا لب مرز ورشکستگی رفته بود. روزهایی که عموهام و دوستای آقاجون زیاد میومدن خونه وهروقت میومدن میرفتن تو اتاق و هی سیگار میکشیدن و مدام یه کپه کاغذ و دسته چک و سفته رو زیر و رومیکردن. روزهایی که آقاجون زیاد سیگار میکشید. به جای وینستون تیر میکشید.

ولی من همه چیز رو زیبا میدیدم. حتی پاکت خالی تیر به نظر من خیلی باحالتر از ونستون بود.

زَرورق پاکت تیر کلفت تر بود انگار!


کلمات کلیدی: دهه شصت، سیگار تیر، کودکی

نوشته شده توسط 88/7/22:: 4:36 عصر     |     () نظر